ویتامین سی+میگو=مرگ
یک زن تایوانی به صورت غیر مترقبه ای فوت کرده ؛در حالی که نشانه هایی از خون ریزی از گوش، بینی و دهانش مشاهده شده است. پس از کالبد شکافی علت مرگ مسمومیت به دلیل وجود "آرسنیک" در شکم بیمار تشخیص داده شد. سوال این است که این آرسینیک از کجا سر در آورده؟
یک متخصص پس از بررسی محتویات شکم آن مرحومه نتیجه را چنین اعلام می کند:
ندانم کاری شخص فوت شده!
و چنین توضیح می دهد که این فرد روزانه از "ویتامین سی" استفاده می کرده که به صورت عادی ضرری ندارد. همچنین شب قبل برای شام "میگو" میل نموده که این هم هیچ گونه مشکلی ندارد. ولی به طور خلاصه ترکیب "ویتامین سی" و ماده غیر سمی "پتاسیم آرسینیک 5" باعث تولید "تری اکسید آرسینیک" در بدن می شود که همان آرسینیک سمی است.
پس چنانچه روزانه از "ویتامین سی" استفاده می کنید، از خوردن "میگو" خودداری کنید.
|
||||||||||||||
|
دانلود کتاب دلفی ۷ و جزوه پایگاه داده ها
دانلود کتاب دلفی ۷ کلیک کنید.
دانلود جزوه پایگاه داده ها کلیک کنید.
کتاب الکترونیکی شبکه های کامپیوتری برای دانلود اینجا را کلیک کنید.
مجموعه سخنرانی های حاجی کاروان
بخش اول دانلود
بخش دوم دانلود
بخش سوم دانلود
بخش چهارم دانلود
بخش پنجم دانلود
بخش ششم دانلود
غرور بیجا
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام
قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی
زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا
این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و
درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن
مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر
شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی
باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف
نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و
بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند،
تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه
جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه
آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین
افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
“اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین
خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت،
که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”
دانلود سخنرانی دکتر عبدالواحد محمد صالح به زبان کوردی (خوشه ویستی)
زبان : کوردی
بحث : خوشه ویستی - روژی والنتاین - خوشه ویستی نه وان کورو کچ
دوستی
تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم
به بروجرد بروم… هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم… وسط
پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم……. به سمت
راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید… چپ، موتوری هم چپ… خلاصه موتوری
لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه…
وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه
بر سرش اومد ، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده… با محاسبات ساده
پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمونده …
مایوس و
ناراحت،
دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم… در همین
حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم،… باحیرت دیدم
چشماش
را باز کرد … گفتم این حقیقت نداره…
رو کردم بهش و گفتم سالمی…؟ با عصبانیت گفت: ” په چونه مثل یابو
رانندگی موکونی…؟ ” با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده
بودم… گفتم آقا تورو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده…. یک دفه بلند شد
گفت: شی پیچیده ؟ شی موی تو ؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم
سرما نخوره …. !!!
جوان ثروتمند و پند عارف
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
آب شور
مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استجابت دعا
مردی از میان جمع بلند شد و
گفت:
”چه کنیم که دعایمان مستجاب شود؟”
حضرت پاسخ داد: با زبانی دعا کنید که با آن گناه نکرده باشید.
مرد متعجب و ناراحت گفت: یا رسول الله (ص) همه ما زبانی آلوده به گناه
داریم!
حضرت فرمودند : زبان تو برای تو گناه کرده است نه برای برادر تو .
پس زبان تو نسبت به برادرت بیگناه است و زبان او نسبت به تو .
برای یکدیگر دعا کنید تا مستجاب شود . . .
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم
دانشجویی
سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید
آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسیدآیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده
باشد؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با
قاطعیت گفتبا این وصف خدا وجود ندارد.
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست
تا صحبت کند. استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید:
آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت
کردند.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی
چیزی نگفت.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو
چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد..
تصور کنید بانکی دارید که در
آن هر روز صبح ۸۶۴۰۰ تومان به حساب شما واریز میشود و تا آخر شب فرصت
دارید تا همه پولها را خرج کنید. چون آخر وقت حساب خود به خود خالی
میشود. در این صورت شما چه خواهید کرد؟
هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم: بانک زمان. هر روز صبح، در بانک
زمان شما ۸۶۴۰۰ ثانیه اعتبار ریخته میشود و آخر شب این اعتبار به پایان
میرسد. هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمیشود.
ارزش یک سال را دانشآموزی که مردود شده میداند.
ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس بهدنیا آورده میداند،
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه میداند،
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را میکشد،
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده،
و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده، میداند.
هر لحظه گنج بزرگی است، گنجتان را مفت از دست ندهید، باز به خاطر
بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمیماند.
دیروز به تاریخ پیوست.
فردا معما است.
و امروز هدیه است.
عاشقانه ترین داستان
پیرمردی صبح زود از خانهاش
خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد
میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا
زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری
شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد
و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت...
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او
میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد با اندوه گفت:
خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم
نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی
گفت: اما من که میدانم او چه کسی است...!
داستان “مسافرکش”
مسافرکش بدون مسافر داشته می رفته، کنار
خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی می بینه کنار می زنه سوارش می
کنه. مسافر روی صندلی جلو می نشینه. یه دقیقه بعد مسافر از راننده
تاکسی می پرسه: آقا منو می شناسی؟ راننده می گه: نه…
راننده واسه یه مسافر خانم که دست تکون می داده نگه می داره و خانمه
عقب می نشینه. مسافر مرد دوباره از راننده می پرسه: منو می شناسی؟
راننده می گه: نه. شما؟ مسافر مرد می گه: من عزرائیلم. راننده می گه:
برو بابا! اُسکول گیر آوردی؟ یهو خانمه از عقب به راننده می گه :
ببخشید آقا شما دارین با کی حرف می زنین؟ راننده تا اینو می شنوه ترمز
می زنه و از ترس فرار می کنه…
بعد زنه و مرده با هم ماشین رو می دزدند!
بنابر گزارش یکی از مسوولین ، یک موسسه ی اسلامی در پاریس ، عده ای سعی دشاتند مسجد "ابوبکر صدیق" واقع در "دوبوس" را به آتش بکشند.
بنابر گزارش یکی از مسوولین ، یک موسسه ی اسلامی در پاریس ، عده ای سعی دشاتند مسجد "ابوبکر صدیق" واقع در "دوبوس" را به آتش بکشند.
عبدالله زکری گفت : این مکان توسط شهرداری برای ساخت مسجد تعیین شده بود ، و افراد مهاجم نتوانستند به مسجد درحال ساخت آسیبی برسانند ولی یکی از ماشینهایی که حامل مواد اولیه ی ساخت مسجد بود بکلی در آتش سوخت.
قابل ذکر است در سال 2010 حداقل 109 تعدی و تجاوز به مساجد بصورت رسمی در موسسات قضایی فرانسه ثبت شده است.islamworldnews.com)