داستان “مسافرکش”
مسافرکش بدون مسافر داشته می رفته، کنار
خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی می بینه کنار می زنه سوارش می
کنه. مسافر روی صندلی جلو می نشینه. یه دقیقه بعد مسافر از راننده
تاکسی می پرسه: آقا منو می شناسی؟ راننده می گه: نه…
راننده واسه یه مسافر خانم که دست تکون می داده نگه می داره و خانمه
عقب می نشینه. مسافر مرد دوباره از راننده می پرسه: منو می شناسی؟
راننده می گه: نه. شما؟ مسافر مرد می گه: من عزرائیلم. راننده می گه:
برو بابا! اُسکول گیر آوردی؟ یهو خانمه از عقب به راننده می گه :
ببخشید آقا شما دارین با کی حرف می زنین؟ راننده تا اینو می شنوه ترمز
می زنه و از ترس فرار می کنه…
بعد زنه و مرده با هم ماشین رو می دزدند!