جدای از خنده دار بودن و شاید قدیمی بودن این کاریکاتور ولی واقعا یه جورایی این کاریکاتور حقیقت داره!به من که ثابت شده،شماها رو نمیدونم!!!
نجار
نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.
نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....
حلول سال نو و بهار پرطراوت را که نشانه قدرت لایزال الهی و تجدید حیات طبیعت می باشد را به تمامی عزیزان همراه و یار همیشگی تبریک و تهنیت عرض نموده و سالی سرشار از برکت و معنویت را از درگاه خداوند متعال و سبحان برای شما عزیزان مسئلت مینماییم.
ناوی چیا(نام کوه) | شوین(محل کوه) | به رزایی(ارتفاع)به متر |
که له که جار(کلکجار) | حه وتاش | 2798 |
زاغه | ده وسینه | 2748 |
وه زه نی | گرده نه خان | 2694 |
مه مه ل خان | گرده نه خان | 2648 |
گرده کو | قول قوله | 2640 |
نه که روز | پیر هومه ران | 2640 |
به رانان | باینجان | 2640 |
ده روازه | نه نور | 2637 |
سه رتون | ساوان | 2622 |
کوته رش | سی کوچکه | 2592 |
بابوس | بانه | 2380 |
قه لا ر ش | ره شه قه لات | 2367 |
ئاربابا | بانه | 2220 |
دوزین | بانه | 2122 |
کلیله چه وت | بنه خوی | - |
حوجره ی فه قی یان | برویش کانی | - |
په ره زال | هه رمی دول | - |
نه زه ر | بویه نی خوا رو | - |
منبع : وبلاگ سروشت
مهارت شمشیر زنی
کلاه
فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.
لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست
.
بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند
و دید که میمون ها همین کار را کردند.
او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد.
میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد
و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه
اش تعریف کرد و تاکید کرد
که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه
برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند.
او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر
روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در
گوشی محکمی به او زد و گفت :
فکر می
کنی فقط تو پدر بزرگ داری.
نکته : رقابت سکون ندارد
فواید گاو بودن !
وقتی روشنفکری سرگرمی میشود
دکتر عبدالواحد در شبکه NRT
دانلود بخش اول و دوم کلیک کنید
دانلود بخش سوم کلیک کنید
امام ابن شبه در کتاب تاریخ مدینه نقل می کند: امیرالمؤمنین عمر فاروق رضی الله عنه عیاض بن غنم را به فرمانداری شام گمارد، پس از مدتی به امیرالمؤمنین عمر فاروق رضی الله عنه خبر رسید که عیاض برای خویش مجلس ویژه تشکیل داده و دربانانی بر آن گمارده است، پس نامه ای به او نوشت و وی را طلبید، هنگامی که عیاض به خدمت ایشان رسید.
عمر فاروق رضی الله عنه او را بمدت سه شبانه روز زندانی نمود ، سپس او را خواست وپالتویی پشمین طلبید و به او گفت: بپوش و نیز بقچه ی چوپانی و سیصد گوسفند به او داد و گفت: آنها را بچران . او نیز چنین کرد. هنگامی که کارش به پایان رسید عمرفاروق رضی الله عنه او را طلبید ، عیاض دوان دوان به خدمت امیرالمؤمنین رسید فاروق رضی الله عنه به او گفت: گوسفندان را بردار و برو چنین و چنان کن زمانی که عیاض اندکی فاصله گرفت: عمر رضی الله عنه او را فراخواند و آنقدر او را اینطرف و آنطرف فرستاد که عرق بر پیشانی اش جاری شده بود. سپس عمر رضی الله عنه فرمود: فلان روز گوسفندان را نزدم من بیاور ، و چون روز موعود فرا رسید عیاض به نزد امیرالمؤمنین آمد ، عمر رضی الله عنه فرمود: برو برای گوسفندان از چاه آب بکش عیاض هم چنین کرد و پس از سیراب کردن گوسفندان آبشخور را پر از آب نمود سپس عمر رضی الله عنه فرمود گوسفندان را به چراگاه ببر و فلان روز به نزد من بیا. و همچنان او را این سو و آن سو می فرستاد تا اینکه دو ماه گذشت.
عیاض که خسته شده بود به همسر عمر رضی الله عنه که از نزدیکانش بود روی آورد و گفت: برو از امیرالمؤمنین بپرس چرا با من چنین می کند؟
وقتی عمر رضی الله عنه به خانه آمد همسرش گفت: ای امیرالمؤمنین چرا با عیاض اینگونه رفتار می کنی؟ عمر رضی الله عنه فرمود: از کی تا به حال در امور مسلمین دخالت می کنی؟!!
عیاض کسی را به نزد همسر عمر رضی الله عنه فرستاد تا از نتیجه امر آگاه شود , همسر امیرالمؤمنین فرمود: ای کاش تو را نمی شناختم آنقدر عمر مرا توبیخ کرد که آرزو کردم زمین باز شود و مرا ببلعد. مدتی گذشت و عیاض روی به عثمان آورد و گفت: ای عثمان برو از امیرالمؤمنین بپرس چرا با من اینگونه رفتار می کند؟ عثمان به نزد امیرالمؤمنین عمر فاروق رضی الله عنه آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین چرا با عیاض اینگونه رفتار می کنی؟ عمر رضی الله عنه فرمود: پس عیاض به نزد تو هم آمده است. عثمان رضی الله عنه فرمود: ای امیرالمؤمنین عیاض یکی از بزرگان قریش است چرا با او اینگونه برخورد می کنی؟ عمر رضی الله عنه دو یا سه ماهی او را رها کرد سپس او را طلبید و خطاب به وی گفت : وای بر تو برای خویش مجلس ویژه تشکیل می دهی و پاسبان می گماری؟!! آیا دوباره مرتکب چنین کاری می شوی؟ عیاض گفت: خیر ای امیرالمؤمنین، سپس امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه فرمود: اکنون به پست خودت بازگرد.
و گویند پس از آن عیاض بن غنم یکی از بهترین فرماندارن امیرالمؤمنین عمر فاروق رضی الله عنه شد.