بیا سفر کنیم تا به صفحه ای فرازتر
به مضربی از این جهان ، ۲π ترانه ساز تر
که پای عاشقان در آن رها ز بند مارکف است
و هم نهشت آن خسی که سد ره شود تف است
بیا که نقطه می تپد در آرزوی کانتوری
و قلب ِ قلب ِ داربر در آرزوی تانسوری
بیا به گوش دل شنو گرادیان باد را :
فغان ز کرل زلف او که خط زد اتحاد را
به ساحت ریمان ، باناخ و در فضای هیلبرت ۷
رها کن آن نمایه ۸ را ، نگون شود به چرت و پرت
مجانبت نمی کند گریز از مجانبم
زمان آن رسید تا سفر کنی به جانبم
خوش آمدی به حلقه ای از اشتراک قلب من
تمامی ثوابت ِ گروه را رقم بزن
که حل کنیم با هم آن معادلات عشق را
تهی کنیم حجم ِ آن مجادلات عشق را
که از کوشی و اویلر و لژاندر و فرما ، آبل
تا لایبنیتز و پاسکال و همیلتون و کریستوفل
به حکم خط کش و قلم ، به فرض دلسپردگی
مگر چه کس گذشته از کران و حد زندگی
تو را به جذر این زمان ، تو را به کسر این سخن
مرا حساب کن ، مرا ، مرا ز ریشه خط نزن
که بعد از این ، از این زمین کسی گذر نمی کند
که بازه ای ز شعر من بر او اثر نمی کند
" خدایا آنگونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم و آنگونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم "