معلم: کی می دونه چرا هواپیما پروانه داره؟
رضا: آقا اجازه؟ برای اینکه خلبان عرق نکنه!
معلم: از کجا فهمیدی؟
رضا: آقا اجازه؟ یه دفعه که ما داشتیم فیلم تماشا می کردیم، دیدیم که وقتی پروانه هواپیما از کار افتاد، خلبانه خیس عرق شد!
احمد: مامان! اجازه میدهی بروم با اکبر بازی کنم؟
مادر: نه پسرم، اکبر بچه خوبی نیست. آدم باید همیشه با دوست بهتر از خودش بازی کند.
احمد: پس اجازه بدهید اکبر بیاید با من بازی کند!!
مردی میره پیش کشیش تا اعتراف کنه. میگه: من در زمان جنگ جهانی دوم به یک مرد در خانه خودم پناه دادم.
کشیش میگه: خوب این که گناه نیست!
مرد میگه: ولی من بهش گفتم برای هر یک هفتهای که در خانه من بمونه باید ۵ دلار بپردازه.
کشیش میگه: درسته که کارت خوب نبوده، ولی تو با نیت خوبی این کار رو انجام دادی.
مرد میگه: اوه! متشکرم! خیالم راحت شد. فقط یه سوال دیگه…
کشیش میگه: بگو فرزندم.
مرد میگه: آیا باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟