با اميد به رحمت خدا زندگي كنيد
شخصي




تاریخ: دو شنبه 8 فروردين 1398برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 




تاریخ: دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 




تاریخ: دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

دلیل استفاده از واژه 120 سال زنده باشی !!!! ...

آیا میدانید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟
برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا ...

در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یکروز اضافه کنند (که البته اضافه هم می کردند) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد. که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی!




تاریخ: یک شنبه 14 فروردين 1390برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي


در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود.
شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت.
مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد.
مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد.
قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد.
این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.




تاریخ: دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

سال نو بر شما و خانواده محترمتان مبارك باد، سال خوب و پر نشاط برايتان آرزو داری.

از اينجا نوروز را خدمت همه ي دوستان و آشنايان و هم دانشگاهي هام تبريك عرض مي كنم .

 




تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 

 سوالهایی که نباید خانم ها ازآقایون بپرسند !!!! ...

چون اگه جوابهاشون مبني بر حقيقت داده بشه شر به پا ميشه

پنج سوال عبارتند از:

1- به چي فکر مي کني؟…
2- آيا دوستم داري؟…
3- آيا من چاقم؟…
4- به نظر تو ، اون دختره از من خوشگلتره؟…
5- اگه من بميرم تو چيکار مي کني؟

براي مثال:
1- به چي فکر مي کني؟

جواب مورد نظر براي اين سوال اينه:“عزيزم! از اينکه به فکر فرو رفته بودم متاسفم! داشتم به اين فکر مي کردم که تو چقدر زن خوب و دوست داشتني و متفکر و با شعور و زيبايي هستي و من چقدر خوشبختم که با تو زندگي مي کنم.“… البته اين جواب هيچ ربطي به موضوع مورد فکر مرد نداره! چون مرد داشته به يکي از موارد زير فکر مي کرده:

الف) فوتبال
ب) بسکتبال
ج) چقدر تو چاقي!
د) چقدر اون دختره از تو خوشگلتره!
ه) اگه تو بميري پول بيمه ات رو چطوري خرج کنم؟

يه مرد در سال ۱۹۷۳ بهترين جواب رو به اين سوال داده… اون گفته: “اگه مي خواستم تو هم بدوني به جاي فکر کردن، درباره ش حرف مي زدم!“…

2- آيا دوستم داري؟

جواب مورد نظر اين سوال “بله“ است! و مردهايي که محتاط ترند مي تونن بگن: “بله عزيزم!“… و جوابهاي اشتباه عبارتند از:

الف) فکر کنم اينطور باشه!
ب) اگه بگم بله، احساس بهتري پيدا مي کني؟
ج) بستگي داره که منظورت از دوست داشتن چي باشه!
د) مگه مهمه؟!
ه) کي؟… من؟!

3-آيا من چاقم؟

واکنش صحيح و مردانه نسبت به اين سوال اينه که با اعتماد به نفس و تاکيد بگين “نه! البته که نه!“ و به سرعت اتاق رو ترک کنين!… جوابهاي اشتباه اينها هستند:

الف) نمي تونم بگم چاقي… اما لاغر هم نيستي!
ب) نسبت به چه کسي؟!
ج) يه کمي اضافه وزن بهت مياد!
د (من چاق تر از تو هم ديدم!
ه) ممکنه سوالت رو تکرار کني؟ داشتم به بيمه ات فکر مي کردم!

4- به نظر تو، اون دختره از من خوشگلتره؟

“اون دختره“ در اينجا مي تونه يه دوست قبلي يا يه عابر که از فرط زل زدن به اون تصادف کردين و يا هنرپيشه يه فيلم باشه… در هر حال جواب درست اينه که: “نه! تو خوشگلتري!“… جوابهاي غلط عبارتند از:

الف) خوشگلتر که نه… اما به نحو ديگه اي خوشگله!
ب) نمي دونم اينجور موارد رو چطوري مي سنجند!
ج) بله! اما مطمئنم تو شخصيت بهتري داري!
د) فقط از اين بابت که اون جوونتر از توست!
ه) ممکنه سوالت رو تکرار کني؟ داشتم راجع به رژيم لاغريت فکر مي کردم!

5- اگه من بميرم تو چيکار مي کني؟

جواب صحيح: “آه عزيزترينم! در حادثه اجتناب ناپذير فقدان تو، زندگي برام متوقف ميشه و ترجيح ميدم خودمو زير چرخ اولين کاميوني که رد ميشه بندازم!“… اين سوال، همونطور که توي گفتگوي زير مي بينين، ممکنه از سوالهاي ديگه طوفاني تر باشه!

زن: عزيزم… اگه من بميرم تو چيکار مي کني؟
مرد: عزيزم! چرا اين سوالو مي پرسي؟ اين سوال منو نگران مي کنه!

زن: آيا دوباره ازدواج مي کني؟
مرد: البته که نه عزيزم!

زن: مگه دوست نداري متاهل باشي؟
مرد: معلومه که دوست دارم!

زن: پس چرا دوباره ازدواج نمي کني؟
مرد: خيلي خب! ازدواج مي کنم

زن (با لحن رنجيده): پس ازدواج مي کني؟
مرد: بله!
زن (بعد از مدتي سکوت): آيا باهاش توي همين خونه زندگي مي کني؟
مرد: خب بله! فکر کنم همين کار رو بکنم!

زن (با ناراحتي): بهش اجازه ميدي لباسهاي منو بپوشه؟
مرد: اگه اينطور بخواد خب بله!

زن (با سردي): واقعا“؟ لابد عکسهاي منو هم مي کني و عکسهاي اونو به ديوار مي زني!
مرد: بله! اين کار به نظرم کار درستي مياد!

زن (در حالي که اين پا و اون پا مي کنه): پس اينطور… حتما“ بهش اجازه ميدي با چوب گلف من هم بازي کنه!
مرد: البته که نه عزيزم! چون اون چپ دسته!



تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 جواب نیش عقرب

هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !

با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما
عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!

مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...

چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!

هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند ...




تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي
  • لطیفه های کوتاه

    یه روز یه مرده ای می میره از پسرش می پرسن که چی شد پدرت مرد؟

    پسر می گه:شیر خورد مرد

    بهش می گن یعنی چه؟ چطوری؟

    میگه داشت شیر می خورد گاوه نشست

  • نکته های با مزه وحکمت آموز

    يكي از خان ها كه نوكرش از روي اسب افتاده بود او را صدا كرد و گفت؛ به من نگاه كن تا ياد بگيري چطوري بايد سوار اسب شد و خودش جفت زد كه روي زين بپرد ولي از آن طرف به زمين افتاد و در حالي كه از درد ناله مي كرد و كمرش را مي ماليد، گفت؛ احمق! تو اينطوري سوار اسب مي شوي!

  • لطیفه های مدیریتی

    دو نفر ميرن يك رستوران كلاس بالا، ‌دو تا نوشابه سفارش ميدن‌، بعد هم يكي يه ساندويچ از كيفشون درميارند، ‌شروع مي‌كنند به خوردن. گارسونه مياد ميگه: ‌ببخشيد، ‌شما نمي‌تونيد اينجا ساندويچ خودتونو بخوريد. اونها يك نگاهي به هم مي‌كنند و ‌ساندويچاشونو باهم عوض مي‌كنند!




تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

در مسابقه اسب‌دواني یه نفر صد هزار دلار روي اسب شماره 28 شرط‏بندي كرد و اتفاقا برنده 500 هزار دلار شد.
مسئول برگزاري مسابقه از او پرسيد: چطور اين همه پول رو روي اسب شماره‌ 28 شرط‏بندي كردي؟
گفت: ديشب خواب ديدم كه دائما جلوي چشمم يك عدد 6 و يك عدد 8 مي‏آد.
مسئول برگزاري پرسيد: 6 و 8 چه ربطي به 28 داره؟
یارو گفت: مگه شيش هشت تا 28 تا نمي‏شه؟




تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:جوك,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

زلي




تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي




تاریخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي




تاریخ: شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي




تاریخ: شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي




تاریخ: شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

قـاضـی زیـرکــــــــــــــــ

دو پیرمرد که یکی از آنها قد بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.

اولی گفت: به مقدار ١٠ قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می‌اندازد و اینک می‌گوید گمان می‌کنم طلب تو را داده‌ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.

دومی گفت: من اقرار می‌کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده‌ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.

قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.

پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می‌کنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.

قاضی به طلبکار گفت: اکنون چه می‌گویی؟

او در جواب گفت: من می‌دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی‌کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.

قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی‌درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره‌اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.

به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک‌تر بودم.





تاریخ: شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 

مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...!

وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد
اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.
 فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!

مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم...

ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد...

بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : قدري مي خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟

و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد...

هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.

ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.

بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد...




تاریخ: شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

 یک فصل از زندگی درخت

مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي فرستاد که در فاصله اي دوراز خانه شان روييده بود:

پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان وپسر چهارم در پاييز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنهاخواست که بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف کنند...
پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و در هم پيچيده...
پسر دوم گفت : نه ! درختي پوشيده از جوانه بود و پراز اميد شکفتن ...
پسر سوم گفت: نه !!! درختي بود سرشار از شکوفه هاي زيبا وعطرآگين و باشکوه ترين صحنه اي بود که تابه امروز ديده ام ...
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغي بود پربار از ميوه ها و پر از زندگي و زايش!
مرد لبخندي زد وگفت: همه شما درست گفتيد، اما هر يک از شما فقط يک فصل از زندگي درخت را ديده ايد! شما نمي توانيد درباره يک درخت يا يک انسان براساس يک فصل قضاوت کنيد: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقي که از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان مي شود، وقتي همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در زمستان تسليم شويد، اميد شکوفايي بهار ، زيبايي تابستان و باروري پاييز را از کف داده ايد!
مبادا بگذاريد درد و رنج يک فصل زيبايي و شادي تمام فصلهاي ديگر را نابود کند!
زندگي را فقط با فصل هاي دشوارش نبينید ؛ در راه هاي سخت پايداري کنید ، لحظه هاي بهتر بالاخره از راه مي رسند ...



تاریخ: شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

درسی از ادیسون :

اديسون در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد...

اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.

در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است!

آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...

پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!

پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!!  رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!

من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!

پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!

چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...!

در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!

توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد...




تاریخ: سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب: ادیسون,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

پند سقراط ! ...

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست.
علت ناراحتیش را پرسید ، پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."
سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."
سقراط پرسید:....
"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"
مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."
سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"
مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.




تاریخ: سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:سقراط,
ارسال توسط يعقوب مصطفايي

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 8
بازدید کل : 40761
تعداد مطالب : 68
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1


Alternative content